۱۳۸۷ تیر ۱۲, چهارشنبه

حكيم فردوسى ضد انقلاب!!!


يكى از دوستان بنده را مرتب متهم ميكند كه ضدانقلابم ودشمن دين ومملكت وكيان اسلام وايران.ونوشته هام هم همه در راستاى برباد دادن همه اين موارد ه!!!دو سه هفته است كه دارم به گفته هاش فكر ميكنم وميبينم كه با اين حساب همه ضد انقلابن وخودشون هم نمى دونن.ديروز داشتم شاهنامه رو تورق ميكردم وديدم فردوسى هم ضد انقلاب بوده!!!ميگيد نه ؟نامه رستم فرخزاد به برادرش رو براتون كپى ميكنم

چو با تخت منبر برابر کنند
همه نام بوبکر و عمر کنند
نه تخت و نه دیهیم بینی نه شهر
ز اختر همه تازیان راست بهر
چو روز اندر آید به روز دراز
شود ناسزا شاه گردن فراز
بپوشد ازیشان گروهی سیاه
ز دیبا نهند از بر سر کلاه
نه تخت ونه تاج و نه زرینه کفش
نه گوهر نه افسر نه بر سر درفش
به رنج یکی دیگری بر خورد
به داد و به بخشش همی​ننگرد
شب آید یکی چشمه رخشان کند
نهفته کسی را خروشان کند
ستاننده​ی روزشان دیگرست
کمر بر میان و کله بر سرست
ز پیمان بگردند وز راستی
گرامی شود کژی و كاستی
پیاده شود مردم جنگجوی
سوار آنک لاف آرد و گفت وگوی
کشاورز جنگی شود بی​هنر
نژاد و هنر کمتر آید ببر
رباید همی این ازآن آن ازین
ز نفرین ندانند باز آفرین
نهان بدتر از آشکارا شود
دل شاهشان سنگ خارا شود
بداندیش گردد پدر بر پسر
پسر بر پدر هم چنین چاره​گر
شود بنده​ی بی​هنر شهریار
نژاد و بزرگی نیاید به کار
به گیتی کسی رانماند وفا
روان و زبانها شود پر جفا
از ایران وز ترک وز تازیان
نژادی پدید آید اندر میان
نه دهقان نه ترک و نه تازی بود
سخنها به کردار بازی بود
همه گنجها زیر دامن نهند
بمیرند و کوشش به دشمن دهند
بود دانشومند و زاهد به نام
بکوشد ازین تا که آید به کام
چنان فاش گردد غم و رنج و شور
که شادی به هنگام بهرام گور
نه جشن ونه رامش نه کوشش نه کام
بكوشش زهرگونه سازند دام
پدر با پسر کین سیم آورد
خورش کشک و پوشش گلیم آورد
زیان کسان از پی سود خویش
بجویند و دین اندر آرند پیش
نباشد بهار و زمستان پدید
نیارند هنگام رامش نبید
چو بسیار ازین داستان بگذرد
کسی سوی آزادگی ننگرد
بریزند خون ازپی خواسته
شود روزگار مهان کاسته
بپيوست عكس مجسمه فردوسى با باسن مجروح

۱ نظر:

محمد هادی (حمید) کاویانی گفت...

ز شیر شتر خوردن و سوسمار
عرب را بدانجا رسیدست کار
که تاج کیانی کند آرزو
تفو بر تو ای چرخ گردون تفو...
....اندیشمند پارسی: فردوسی....

کجا بود آن جهان که کنون به خاطره ام راه بر بسته ست
آتش بازی بیدریق شادی و سرشاری...
در نه توهای بیروزن آن فقر صادق...
عصری از آن دست پر نگار و به آیین...
که تنها سرپناهکی بود و بوریایی و بس...
کجا شد آن طنعم بی اسباب و خواسته...
کی گذشت و کجا...آن وقعه ناباور...
که نانپاره ما برده گان گردن کش را نانخورشی نبود...
چراکه لعامت هر وعده گمج...
بی نیازی هفته ای بود که گاه به هفته ای میکشید و گاه دزدانه...
از مرزهای خاطره میگریخت...
... و ما را حضور ما کفایت بود....
دودی که از اجاق کلبه بر نمی آمد،
نه نشانه خاموشی دیگدان که تاراندن شورچشمان را کلکی بود پنداری...
تن از سرمستی جان تغذیه میکرد...
چنانکه پروانه از طراوت گل...
... هنوز آسمان از انعکاس هلهله ستایش ما...
که بی ادعاتر کسانیم...
سنگین است...
ای آتش بازی بیدریغ چراغان حرمت کیست؟...
لیکن خدای را با من بگوی
کجای شد آن قصر پرنگار به آیین...
که کنون مرا زندان زنده بیزاریست...
و هر صبح و شامم در ویرانه هایش...
به رگبار نفرت میبندند...
کجایی تو که ام من و جغرافیای ما کجاست؟؟؟؟؟؟....