۱۳۹۰ فروردین ۲۱, یکشنبه

آخرین ماجرای من وبابام

خبر رو مهدی کسائیان بهم داد.خواب بودم که تلفن زنگ زد واونطرف خط مهدی حالم رو پرسید ومن هم گفتم که خوبم.کمی مکث کرد وتسلیت گفت.گفتم بابت چی؟گفت یا خدا نمیدونی؟گفتم چیو؟گفت منو ببخش من فکر کردم میدونی.باز پرسیدم چیو؟گفت کیومرث رفت.خشکم زد.گفتم یعنی چی؟گفت تیتر اول بی بی سی و رادیو فردا وبقیه خبرگزاریهای داخلیه.من فکر کردم میدونی.وبا گفتن خدا منو نبخشه تلفن رو قطع کرد.رفتم سراغ کامپیوترم وروشنش کردم.مهدی راست میگفت.ملک رفته بود.صفحه ی فیس بوک ام پر بود از پیام تسلیت.نمیدونستم باید چه کار کنم.شاید بیشتراز ده بار خبر رو در سایتهای مختلف خوندم.همه یک چیز نوشته بودن .ملک برای همیشه راحت شده بود .این ماههای آخر خیلی رنج میکشید.با ایران تماس گرفتم.کسی نبود که جوابم رو بده.به لیوانی ویسکی پناه بردم.مهدی جدی نیا و زانیار کمانگر همکاران در وین تی وی برای تسلی آمدند.مانده بودم که چطوری باید عزا داری کنم.بیادش ساز زدم.ساز زدم و ساز زدم و بالاخره بغضم ترکید.شب بدی گذشت.بارها ی بار به اینکه برای مراسم تدفین نیستم فکر کردم.عاقبت قانع شدم به اینکه تو هم مثل خیلی های دیگه که میشناسی.اونهاهم برای مرگ عزیزانشون نبودن.شب بدی گذشت.بدتر اینکه فردا باید خودم در بخش خبری این خبر رو اعلام کنم.باید میرفتم.چه کسی بهتر از من بود برای این خبر.مشکی هم نپوشیدم.طبق معمل هروز خبرها رو گفتم تا رسیدم به آخرین خبر که اعلام مرگ ملک بود.با بغض پنهان شده خبر رو گفتم.اما تمام بدنم درد گرفته بود.چرا فکر میکردم کار ساده ایه؟این چند دقیقه سخت ترین لحظات زندگیم بود.انگار یه وزنه چند صد کیلویی روی گردنمه.وقتی قسمتم تموم شده و از پله های استودیوی رویتر بالا میومدم.اشکایم قطع نمیشد بخاطر فشار عصبی که بهم اومده بود.

ملک رو دفن کردن وسهم من از حضور در مراسم پیامی کوتاه بود وقطعه شعری از هادی خرسندی عزیز که توسط دوست خوب وهمکار مهربانم حسین قاسمی وند خونده شد.ملک هم به خیل خفتگان در قطعه هنرمندان پیوست.یکساله که ملک هم پیش دوستاشه که دیگه نیستن.خسرو شکیبایی/هادی اسلامی/شروش خلیلی/مهری مهرنیا /هوشنگ ملک آرا/حسین رحمانی/محمود شهیدی وخیلی های دیگه. شایدم با هادی دارن نمایش کار میکنن.هادی اسلامی همیشه کارگردانشون بود.برو بچه های گروه دوم تاتر ملی خیلی هاشون اون بالان.شاید دارن دوباره حسن سنتوری رو کار میکنن .چقدر دلم میخواست منم اون بالا بودم و باهاشون تاتر کار میکردم.

                                                             من وبابام 1343

                                                        







۹ نظر:

بهار گفت...

دردناک بود مخصوصا که مجبور شدید بغضی رو که راه گلو رو بسته بود تو سینه خفه کنید ، من ولی‌ نتونستم و بغضم ترکید

Unknown گفت...

ba hameye vojodam baraton arezoye sabr mikonam man kamelan darketon mikonam chi keshidi...shad bashi va hamishe sabz...rohe Kiomarse aziz ham shad

Unknown گفت...

خدايش بيامرزد . اشكم همينطوري مياد قطع نميشه

ناشناس گفت...

روحض شاد

ناشناس گفت...

khoda rahmatesh kone kamran jan. khoda biamorzatesh.

ناشناس گفت...

khoda rahmatesh kone

محمدعلی گفت...

خدا رحمتشون کنه...
آقا من اومدم اینجا یه عذرخواهی هم از شما بکنم بابت اون بحث گذشتمون، ایشالا که همه ما بتونیم بدون تعصبو با احترام با هم بحث کنیم...به هرحال شرمنده...
شاد باشید...

ناشناس گفت...

روحش شاد...
دلمون خیلی برای کارهای زیباشون تنگ میشه...
خدا به شما هم صبر بده...

kitkat گفت...

من بازی پدرتونو خیلی دوست داشتم و هنوزم باورم نمیشه که ایشون فوت کردن.خدا رحمتشون کنه.